يعقوب دلم، نديم احزان

شاعر : خاقاني

يوسف صفتم، مقيم زندانيعقوب دلم، نديم احزان
من در چه آتشم ز اخواناو در چه آب بد ز اخوت
چون تير و قلم نحيف و عريانچون صفر و الف تهي و تنها
يک مشتريم نه پيش دکانصد رزمه‌ي فضل بار بسته
آري ز تنور خاست طوفاناز دل سوي ديده مي‌برم سيل
صورتگر اين کبود ايوانشنگرف ز اشک من ستاند
از ننگ شکسته نام ارانيارب چه شکسته دل شدستم
از شر فسانه گوي شروانالحق چه فسانه شد غم من
گاه از خر اعورم به افغانگاه از سگ ابترم به فرياد
وان زير بري است موش دنداناين خيره کشي است مار سيرت
بنشسته چو گربه در پي آنمن جسته چو باغبان پس اين
چون نيستم از صفت چو ايشانهم صورت من نيند و اين به
ايشان ز بهميه من ز انساننسبت دارند تا قيامت
هان اي دعوات نيم شب، هانجز دعوت شب مرا چه چاره
از فضل خداي حال گردانخاقاني اميد را مکن قطع
در سايه‌ي صدر باش پنهاناز ديده‌ي روزگار بي‌نور
کز باطل شد سپيد ديوانبگزيده‌ي حق موفق الدين
در خلد ممالک اوست رضوانعبد الغفار کز سر کلک
جودي و حري و قاف و ثهلانعمان و محيط و نيل و جيحون
با جدول و خردلند يکسانهر هشت، بر سخا و حلمش
وافکنده کمال تو چو يزداناي کرده جلال تو چو تقدير
بر دوش جهان رداي فرماندر گوش زمانه حلقه‌ي حکم
احمد سيري و حيدر احسانخورشيد دلي و مشتري زهد
کهتر چو عطارد و چو حسانشد لاجرم از براي مدحت
در خدمت تو درست پيمانبا پشت و دل شکسته آمد
انس انس و سلوک سلمانهم بر در مصطفي نکوتر
سري است دراين ميان نه طغيانگر مدح تو ديرتر ادا کرد
گر چند نه‌اي به وحي و برهانيعني تو محمدي به صورت
آمد پس از انبيا به کيهاناو خاتم انبياست ليکن
از حيوان و نبات و ارکانمقصود طبيعت آدمي بود
بعد از سه کتب رسيد فرقانبعد از سه مراتب آدمي‌زاد
از اول فکرت فراوانانديک عمل بود به آخر
از بعد گيا رسد به بستانگل با همه خرمي که دارد
ميوه‌اش نخورند جز به آبانبس شاخ که بشکفد به خرداد
حلوا ز پس آورند بر خوانافزار ز بس کنند در ديگ
زد خنجر شاه را به افساناي آنکه صرير خامه‌ي تو
بر شير دلان دريد خفتانغريد پلنگ دولت تو
در عصبه‌ي تو نمود عصيانآن کس که تو را نداشت طاعت
کز پور قباد ديد نعمانآن خواهد ديد از شه شرق
تا پخچ شود ميان ميدانيعني فکند به پاي پيلش
بد گوي تو نيم کار شيطانتو صاحب کار جبرئيلي
در نعمت تو نموده کفرانپرورده‌ي نان توست و از کفر
واخواست کند به حشر حناننانش مفرست پيش کز تو
احرار صدف مثال عطشاننان تو چو قطره‌ي ربيع است
لل گردد به بحر عمانقطره که وديعت صدف شد
زهري گردد هلاک حيوانباز ار به دهان افعي افتد
سرسام خلاف و درد خذلانبيمار دل است و دارد از کبر
پرگويد و هرزه روز بحرانمشنو ترهات او که بيمار
اوهام ز رتبت تو حيراناي ديده‌ي عقل در تو شاخص
کار چو مني به برگ و سامانبي‌ياري چون تويي نگردد
نتوان کردن ز چوب ثعبانبي‌امر خدا و کف موسي
تو صد سپهي به يک قلمرانمن صد رهيم تو را ز يک دل
من موي شکافم و تو سنداناز نکته‌ي بکر و نوک خامه
مسپار مرا به دست نسيانبسپرده شدم به پاي اعدا
از پنجه‌ي روزگار برهانبرهان داري، مرا به يک لفظ
افسرده به سرد سير حرمانتو خورشيدي و من در اين عصر
بسيار نظر کند به ويراندر من نظري بکن که خورشيد
از شاعر فاضل و سخندانگيرم که دل تو بي‌نياز است
بر درگه تو غلام و دربانهم هندوکي ببايد آخر
ز آن دشمن روي نامسلمانهنگام سخن مکن قياسم
کي شکر خايد او بدين سانآن کو ز دهان ريد همه سال
الحق اولي است آن به بهتانتصنيف نهاده بر من از جهل
ببريد سپيد موي بهمانگفتا ز براي عشق‌بازي
از خانه خدائيش پشيمانليکن جائي که باشد آنجا
او جسته خلافم اينت نادانمن دادم پاسخ اينت نکته
با يک دو کشيش رنگ کشخانوين طرفه که مبدي گرفته است
حکمت نه و دين اهل يونانمعني نه و نقش ريش و دستار
تعليم نکرده در دبستاناقليم گرفته در حماقت
از باد بروت ريش پالانکرده ز براي خربطي چند
وز تربيتش جهان پشيمانيزدانش ز لعنت آفريده
و امروز به سجده گشته کسلاندر طفلي بوده راکع و جلد
پيغامبري ز مکر و دستاناز مسخرگي گذشت و برخاست
بر امت او هزار چندانصد لعنت باد بر وجودش
چون سست فرو گذاشت سبحانسبحان الله کاين سگک را
از حيف زمان و صرف دوراناي در کنف تو عالم ايمن
او را چه عم از هزار سلطانآن را که غلامي تو دادند
از حد عراق تا خراسانهرکس که نيوشد اين قصيده
خاقاني را به صدر خاقانداند که تو نيک پايمردي
ليک از پي نام نز پي نانزين به سخن آورم به فرت
اين نقد بسخته‌ام به ميزانعيد آمدو من مصحف عيد
پيش تو کنم به عيد قرباندارم دلکي کبوترآسا
بادي به هزار عيد شادانبادي به چهار فصل خرم
خصم تو فرود هفت بنيانراي تو و راي هفت طارم